برگشتم

به همین سادگی... به همین خوشمزه گی...

تعطیلات خوب و پر باری بود...توش همه چیز بود، از عروسی و مهمونی و کوه و پیک نیک و در آخر هم با یه قرار وبلاگی به پایان رسید ( البته دوستان نخواستن اسمشون رو ببرم )

تا دلتون بخواد سوژه واسه نوشتن دیدم ولی حالا که دارم می نویسم یادم نمیاد ( تقصیر من نیست جان خودم، حافظه کوتاه مدتم خراب شده) ، حس می کنم چند وقته زمان برام زودتر و سریع تر از گذشته می کذره، علتش رو نمی دونم شاید زیادی داره خوش میگذره!

همیشه وقتی ناراحت و دپسرده ایم و از زاویه دید خودمون به بیرون نگاه می کنیم فکر می کنیم که غم های همه عالم مال ماهاست و خوشی ها مال دیگرون! ولی حالا دارم بیشتر می فهمم که هر سربالایی با همه سختی هاش یه سرپایینی هم داره! فقط کافیه تو سربالایی جوش نیاری و ریپ نزنی! اونوقته که وقتی به قله می رسی و از اون بالا به منظره روبه روت که همون آینده باشه نگاه می کنی با یه ذوق فراوون به سمت پایین حرکت می کنی ... جوری که خودت هم از سرعت خودت غافل میشی... گاهی اینقدر محو تماشا می شیم که بوته ای که جلو پامون سبز شده رو نمی بینیم و با سر پخش زمین می شیم.... باید اراده داشت و دوباره بلند شد و مسیر رو ادامه داد، کوه همون کوه ه و مسیر همون مسیره... فقط باید بلند شد و با یه لبخند زیبا دوباره به منظره زیبای مقابل نگاه کرد...

گاهی این بوته ها و درخچه های کوچیک تو مسیر راهمون خیلی زیادن که به چشم هم نمیان ولی هر بار که بهشون می رسیم باعث یه تعلل و یه لغزش می شن! تنها چیزی که لازمه شوق رسیدن به چیزیه که در مقابلت قرار داره! باید دوباره ایستاد و ادامه داد...

+پ.ن.

چقدر حرف زدم... اووووف

واقعا این تعطیلات برای روح و جسمم لازم بود.. دم هرچی مدیرعامل مهربونه گرم... 

 I'm sorry for blaming you for everything I just couldn't do  

,And I've hurt myself by hurting you

 

++هواشناسی

هوای دلم به سان هوای این روزاهای ابتدایی پاییزی نایس است و اگر هم بارانی هست نه از غصه است و نه غم... که اقتضای فصل پاییز است که با باران زیباتر می شود گاهی...

یاد گرفتم که: 

 

- با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند. 

- با وقیح جدل نکنم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روحم را تباه می کند. 

- از حسود دوری کنم چون حتی اگر دنیا را هم تقدیمش کنم باز هم از من بیزار خواهد بود. 

 

+پ.ن. 

که متاسفانه از هر سه نوعش اطراف من فراوونه... 

یه هفته شرکت تعطیله،خیر سرشون تعطیلات تابستونی دادن!خلاصه اینکه یه هفته ای نیستم!

چه روزگاری داشتیم!!!

یادت میاد، اون موقع ها مچ دستمون رو گاز می گرفتیم . با خودکار بیک روی جای گازمون ساعت  می کشیدیم... مامانمون هم واسه دلخوشیم می پرسید ساعت چنده،ذوق مرگ  می شدیم...

یادت میاد، وقتی سر کلاس حوصله درس نداشتیم،الکی مداد رو بهانه می کردیم و بلند می شدیم می رفتیم گوشه کلاس دم سطل آشغال یک ساعت مداد می تراشیدیم

یادت میاد،تیتراژ شروع برنامه کودک:اون بچه هه که دستشو میذاشت پشتش و ناراحت بود و هی راه می رفت و یه دفعه پرده کنار می رفت و می نوشت برنامه کودک و نوجوان با آهنگ وگ وگ وگ، وگ وگ وگ، وگ وگ وگ، وگ وگ...

یادت میاد،دوست داشتیم همیشه مبصر صف بشیم تا پای بچه ها رو جفت کنیم!

یادت میاد، کانال های تلویزیون 2 تا بیشتر نبود، کانال یک و کانال دو

یادت میاد، پاکن های جوهری که یه طرفش قرمز بود یه طرفش آبی، بعد با طرف آبیش می خواستیم خودکارو پاک کنیم، که همیشه آخرش یا کاغذو پاره می کردیم یا سیاه و کثیف می شد

یادت میاد، از جلو نظااااااااااااااااااااااام... اللهُ اکبر... خَبر داااااااااااااااار ... خمینی رهبر...

یادت میاد، سر صف پاهامونو 180 درجه باز می کردیم تا واسه رفیق فابریکمون جا بگیریم

یادت میاد، آن مان نماران، تو تو اسکاچی، آنا مانا کَ. لا . چی

یادت میاد، چی شده باغ امید کارت به اینجا کشید؟؟ دیدم اجاق خاموشه ، کتری چایی روشه، تا کبریتو کشیدم، دیگه هیچی ندیدم

یادت میاد، برگه های امتحانی بزرگی که سربرگشون آبی بود و بالای صفحه ش بزرگ نوشته بود "برگه امتحان"

یادت میاد، اون چیپس هایی رو که تو یه نایلون شفاف دراز بود و بالاش یه مقوا منگنه شده بود...چقدرم شور و چرب بود ولی خیلی حال میداد

یادت میاد، هر روز صبح که پا می شدیم بریم مدرسه ساعت6:40 تا 7 رادیو برنامه "بچه های انقلاب" پخش می شد و ما همزمان باهاش صبحونه میخوردیم!

یادت میاد، انگشتر فیروز – خدا کنه بسوزه...

یادت میاد، خانواده آقای هاشمی رو که میخواستن از نیشابور برن کازرون... تعلیمات اجتماعی...

یادت میاد، دختره اینجا نشسته ،گریه می کنه، زاری می کنه، از برای من، یکی رو بزن، یکی رو نزن!

یادت میاد همسایه ها دور هم جمع می شدن رب گوجه فرنگی می پختن، بوی گوجه فرنگی راه میافتاد و دور دیگ و زمین پر از قل قل های رب می شد

یادت میاد، خانم خامنه ای ( مجری برنامه شبکه یک رو ) با اون صورت صاف و صدای شمرده و مقنعه های رنگی رنگی ش!!!

یادت میاد، صفحه های خوشنویسی تو کتاب فارسی کلاس سوم رو...

یادت میاد، یه برنامه بود به اسم بچه هااااااااااااا مواااااااظب باشیییییییییید!!! یه گوله آتیش کاتونی هم بود که هی این طرف و اون طرف می پرید می گفت: آتیش آتیشم، آتیش آتیشم، اینجا رو آتیششش می زنم ، اونجا رو آتیشششششش می زنم، همه جا رو آتیششششش می زنم!

بادت میاد، باااااااااااااا اجااااازه ی صابخونه ( کله اکبر عبدی از دیوار میومد بالا)

یادت میاد یکی از بازی های محبوب بچگیمون کارت جمع کردن بود، با عکس و اسم و مشخصات ماشین یا موتور یا فوتبالیستها...

یادت میاد، قدیما تلویزیون که کنترل نداشت، یکی مجبور بود پایین تلویزیون بخوابه با پاش کانال عوض کنه

یادت میاد، گل گل گل اومد، کدوم گل؟ همون که رنگارنگه برای شاپرک ها یه خونه ی قشنگه، کدوم کدوم شاپرک، همون که روی بالش خالهای سرخ و زرده، با بالهای قشنگش میره و برمیگرده...میره و برمیگرده... شاپرک خسته میشه، بالهاشو زود می بنده، روی گلا می شینه... شعر میخونه می خنده...

یادت میاد، اون مسلسل پلاستیکی سیاه رو که وقتی ماشه اش رو می کشیدی تررررررررررررر تررررررررررر صدا میداد

یادت میاد، من کارم، من کارم، بازو و نیرو دارم، هرچیزی رو میسازم، از تنبلی بیزارم، بعد اون یکی میگفت: اسم من،اندیشه ه ه ه ه ه، به کار میگم همیشه ، بی کار و بی اندیشه ، چیزی درست نمیشه، چیزی درست نمیشه

مرا بر صلیب پاک اندام عریان خویش بیاویز...

کدامین ناقوس بلند مرا از این خواب بیدار خواهد کرد؟

کدامین مسیح رمز مرگ را به من خواهد آموخت؟

کدام راهبه درس عشق و زندگی را به من یاد خواهد داد؟

و کدام کشیش انجیل پاک مسیح را با زمزمه ی آشنای خود برایم بازگو خواهد کرد؟

آری؛ تو برایم آن مسیح پاکی هستی که اندام عریان مرا بر صلیب زندگی خواهی آویخت  

و با زمزمه ی دلنشین خود انجیل را برایم بازگو خواهی کرد و رمز عشق را به من خواهی  

گفت.تو آن مسیحی هستی که سرنوشت عشق پاک مریم را در میلادی دوباره بر من گوارا 

خواهی ساخت.مسیحا! تنها نامی من باش و مرا از این یاس جانگداز برهان.وجود مرده ام را 

بر صلیب زندگی بیاویز.انجیل را برایم بازگو کن و “مرا بر صلیب پاک اندام عریان خویش بیاویز”  

تا رسم زیستن را در معصومیت بی گناه تو خلاصه کنم و از ژرفای وجود خویش فریاد برآورم  

که دوستت دارم… 

+پ.ن 

- مسلماْ مسیح،انجیل،راهبه،کشیش و … همه نماد هستند.

- بقلم یک دیوانه 

- تغییرات در قالب وبلاگ پیشنهاد یه عزیز بود که به قول خودش با دیدنش یاد من افتاده! 

  الحق که خوش سلیقه ام بوده!

نویسنده در دست تعمیر می باشد

 

 *** به زودی در این مکان مطلبی نصب می گردد*** 

     لطفا کمی شکیبا باشید...