روزه


 

به مناسب حلول ماه مبارک رمضان.... 

  

روزه ی سکوت می گیریم!!! به نظرم این مفید تر از روزه ی شکمیه!!! 

 

پ.ن. 

++آخرین فتوا های علما که استفاده شون روزه رو باطل نمی کنه: 

 

- ابسولوت از انواع مختلف با درصد های مختلف! به غیر از 99% که ممکنه به حالتی دچار شین که افطار یادتون بره! 

- سیگار از انواع مختلف: نخی... پاکتی... لایت... گولد... برگ... مدیوم... اسی... 

- نگاه به انواع مختلف: به دختر... به پسر.. به زن... به مرد... به نقاط حساس و غیر حساس 

- دیدن فیلم از انواع مختلف: با صحنه... بی صحنه... موزیکال با صحنه... رمانتیک با صحنه... هارر در هر دو حالت... کمدی هم در هر دو حالت... 

ارتباطات: از انواع روحی... روانی... جسمی... دختر پسری... زن و مردی...  

 

++فحش نوشت: 

 

باز این کامنتینگ بلاگفایی ها بازی درآورده! آااای بلاگفایی ها تو این ماه مبارک براتون از خدا صبر عجیل خواستاریم!!!! 

 

++اکیوسان اون چیزی رو که میخواستی و فراموش کردیو از مهدی (smile to me) بگیر!!! نمی تونم برات کامنت بذارم!

استراق سمع خیابانی...


ساعت 18:10

از دور که به صف تاکسی مورد نظر نزدیک می شم یه نگاهی چپکی به صف طول ودراز میندازم! نخیر انگار ته نداره!

10 دقیقه بعد از طی کردن صف به انتها رسیده و با صبوری تمام وایمیستم و در انتظار...

یه دختر هیکل باریک با پاشنه هایی به اندازه زبون درازش + یه پسر شکم برجسته ( برجستگی به سان خانوم آبستن 5 ماه و نیمه)

با غرغر یکریز دختره اومدن پشت سر من وایسادن!

دختر: نگاه رو به بالا و تماشای آسمون با کمی چاشنی اخم

پسر: قیافه ی پریشون با لبای آویزون!

نمی دونم بحثشون سر چی بود اصلا... که ییهو صدای پسره یه نموره بالا رفت که:

 به همون خدایی که می پرستی من نگفتم!

دختر: برو (biiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiib)... (biiiiiiiii)...  (biiiiiiiiib)... منو احمق فرض کردی؟!!!

پسر: نه به خدا... نه به حضرت عباس... ( و کلی از این نوع قسم ها)

قیافه پسر هنوز همونجور آویزون و دختره سر به هوا...

پسر: مهشید دارم به خدا قسم می خورم ...

دختر: ( هنوز همون شکلی)

پسر: چه قسمی بخورم قبول کنی؟؟؟

دختر: بگو به جون مهشید!!!

پسر بلافاصله: به جون مهشید... به جون خودت که دارم راست می گم.

گل از گل دختر شکفت و در همون صف تاکسی (biiiiib)... بعله!

+ پ.ن.

حالا دیگه انگار هر نوع قسمی به غیر از جونمون فاقد هرگونه ارزش و اعتباره. جالبه!!!

-  نه فقط اون دو تا که ما خودمونم همین جوری ایم! گاهی هزار بار به خدا قسم خوردن رو به اندازه یه بار به جون کسی قسم خوردن قبول نداریم! انگاری یادمون رفته این جون ماست که دست اونه! نه برعکسش!!! 

- داره از ابر سیا خون می چکه...

++هواشناسی

آسمان دلمون صاف تا کمی ابری...!!!! غبار های محلی در راهند و وزش باد های موسمی به حرکتشون سرعت بخشیدن...

کنکاش ذهنی...


چند وقت پیش که داشتم تو کتابخونه ی بسی بزرگ آقاجون دور می گشتم و کتاب هایی رو که نخوندم تو ذهنم مرور می کردم رسیم به سری کامل کتاب های صادق هدایت و جلال... یه لحظه مثل فیلمی که روی تصویر می زنی جلو صحنه های کتاب ها از جلوی چشمام رد می شد... 

یه چیزی برام همیشه جالب بود... اینکه دخترای ترگل ورگل توی داستان ها همیشه لبان کوچیک برجسته و سرخ داشتن و ابروهای کمونی با چشمان درشت مشکی... مردان و پسران جوان و عذب اکثرا قدی بلند داشتن و چهار شونه... بسته به شهر داستان سیه چرده یا سفید رو... با چشمان و ابرو های مشکی و هیکل های ترکه ای... همیشه شخصیت های خوب داستان مگر اونایی که نویسنده شفاف گفته بود که چرا زشت هستن همشون رو تو ذهنم زیبا تصور می کردم! چه جوری می شه که اون موقع ها لب های دخترا سرخ بود و اناری... ولی حالا تنها چیزی که تو چهره واقعی ما به نظر نمیاد رنگ و روئه... چرا همیشه زیر این رژ لبهای غلیظ لبای کویری و رنگ پریده داریم...  چی بر ما گذشته و چی شده که پسرهای جوان دوران ما شبیه اون چیزی که تو داستان ها تصور می کردم نیستن... که در همه حال به جای برق چشم هاشون یه پرده از یه مفهوم گنگ تو نگاهشونه!  

 و فقط توو کتاب های قدیمی خاک خورده ی کتابخونه مونه که جای گفتگوی های زیبای بین یه دختر و پسر جوونه... ما دیگه اون حرف ها رو از زبون یه انسان نمی شنویم! و همیشه این کتابهامونه که ( البته فقط 20%شون) نیاز روحمون رو ارضا میکنه!!!    

چقدر دنبال اون آدم گشتن سخته! اونی که وجودش روحت رو تغذیه کنه... 

اونی که وجودش روحت رو تغذیه کنه... 

چقدر سخته................! داشتن اونی که وجودش روحت رو تغذیه کنه... 

  

همه چیز نسل ما عوض شده حتی ظاهرمون، حرف هامون، اندیشه هامون... 

 

++هواشناسی: 

 هوا خوب است و آفتابی... همراه رگبارهای پراکنده ی ذهنی... و نشانی از گرد و غبار های محلی...

دوباره می سازمت...


چند وقتیه که مغزم از عاشقی بیش از حد شیش میزنه... مثلا اینکه من آخر نفهمیدم این حجابی که قراره مثل صدف برای مروارید باشه اجباریه یا محبت زوری...  هرچند معنی این دو تا کلمه در ظاهر یکیه ولی وقتی بهش فکر می کنی می بینی...نه این طورام که فکر می کنی شبیه هم نیستن! اینقدر اطلاعات ضد و نقیض بهم می رسه که واقعا نمی دونم کدوم رو باور کنم! نمی دونم واقعا چه تصمیمی بگیرم... برم...! یا بمونم...! هیچ جای دنیا اینقدر مملکتی مثل مملکث ما گل و بلبل نیست...

می گن آدما عاشق که می شن عقلشون ضایع می شه... یعنی من هر روز بیشتر عاشق مملکتم می شم... هر روز علت جدیدی برای نرفتن پیدا می کنم... هر روز بیشتر بهش افتخار می کنم!!!   

تو همدان به سمت یکی از این نارنجک دستی ها پرتاب می کنن می گه از شور و شعف ترقه در کردن... تو همایش ایرانی های خارج از کشور می شینن وسط به اصطلاح یه مشت دکتر و پرفسور حرف از لو لو و ممه می زنن! یا دنبال یه جای سوخته یکی می گردن! یا از سخنان مادر عروس نطق می کنن... نمی دونم اصلا کلا کی به این گفته می خوای حرف بزنی در گنجه ضرب المثل هاتو باز کن! من نمی فهمم اون آقاهه ی ایران ایرانی که قرارداد میلیون دلاری شو به خاطر اهانت به مقام عظمی امضا نکرده چرا نمیاد ایران زندگی کنه! یا اون خانومه که یه عینک دودی زده این هوا که تتوی چشم و ابروش معلوم نشه و میگه آرزوی یه لحظه زندگی دوباره تو ایران و داره بر نمی گرده به آرزوش برسه! یا اصولا نمی فهمم چرا اینا عادت دارن همیشه خودشون رو با در و همسایه های داغونمون مقایسه کنن و احساس کنن به به ما چه عظمت و مدیریتی داریم... بعد نمی فهمم چرا رئیس جمهور همون مملکت داغون دعوت کشور ما رو قبول نمی کنه و نمیاد اینجا... ای بترکین الهی که همه جا مایه سرافکندگی ما میشین...دارم کم کم احساس می کنم تو این مملکت هیچی نمی فهمم و شدم شبیه یه آدم بلانسبت شما نفهم!

یا شایدم انقدر اینجوری بهمون تلقین کردن فکر می کنیم این شکلی شدیم... بعد یکی میاد تو تعیین شاخص هایی که ازش استنباط می شد ما فتنه گر هستیم می گه که هرکاری کردی که بلاد کفر خوشحال شد و ازت طرفداری کرد یعنی فتنه گر و فتنه سازی و اگر ازت متنفر شدن بدون داری درست ترین راه رو می ری... آره برادر من... همین طوره که تو فکر می کنی! زیاد خودتو درگیر نکن! بیا اصلا درموردش فکر نکنیم! می ذاریم آزدانه شما هر فکری خواستین در باره ما بکنین و ما هم نسبت به شماها همین طور!  

یکی نیست به من بگه... دختر... مگه مغز خر خوردی این همه پول و وقت و سرمایه و کوفت و زهرمار... بدبختی داری می کشیُ که چی... که پاشی کوچ کنی بری بلاد کفر؟؟!!! بابا بشین سر جات حالی ببر با این نفهمی...  

بعد تازشم به غیر از اون چیزیایی که کلا نفهمیدم... این چیزایی ام که تو ادامه مطلبمه اساسا نمی فهمم!!! یعنی اساسانااااااا.... 

 

++پ.ن با مخاطب خاص 

اینقدر در پی من نگرد... من تنهایی را بیش دوست می دارم!!!

ادامه مطلب ...

زندگی با چاشنی غرغراسیون+ holiday نوشت:


امروز هنوز یه کمی از کلافه گی دیروز رو با خودم کشیدم اوردم... صبح که از خواب بیدار شدم طبق معمول با انگشت شست پام پنجره بالاسرم رو باز کردم که یه آفتابی به صورتم بخوره تا بلند شم... ولی خبری نبود... چشامو باز کردم دیدم... اه ابر تو آسمونه... یه ذره هنگ بودم بعد عین خولا به خودم گفتم آدم عاقل تو پاییز دنبال آفتاب می گرده؟؟؟ دوباره چشمامو بستم و خوابیم... نمی دونم چقدر گذشت یهو فهمیدم چه خنگ بازی درآوردم از خواب پردیم دیدم ساعت 7.20 شده و یه غر جانانه زدم که آخه  دختره ی (biiiiib) الان تو چله تابستونیم... پائیز کجا بود... وااای این ساعت من همیشه نصف راه و رفته بودم... دیدی چی شد... باز دیر می رسم....

واقعا دلم می خواد بعضی وقتا مثل سی یرا و انریکه تو آهنگ takin back my love تمام حرص و اعصبانیتم رو رو وسایل خونه خالی کنم... فقط یه جوری که بعدش به آرامش برسم... دیروز نمونه یه آدم غر غرو و عصبی بودم!!! از کله صبح که رسیدم سر ملت غر زدم و باهاشون تند صحبت کردم! این چرا اینجاس... اون چرا کجه... چرا در گنجه بازه... فلانی چرا نیومده... اون یکی برا چی رفته مرخصی...  چرا کتری رو گازه... چرا بر گه های من نیست... صندلی چرا سفته... چرا دم خر درازه... غر و غر وغر و غر... دست خودم نیست... نمی دونم شاید علت درست و حسابی هم نداشته باشه ولی گاهی سراغ آدم میاد... البته فشار کارهای این چند وقت برای ممیزی هم مزید بر علت بود...

دیروزم که نتایج اولیه کنکور اومد... بابا دیشب می گفت امسال اتفاقات بد بعد از اعلام نتیجه نسبت به سال های قبل خیلی کمتر بوده و بیمارستان خلوته! یه چیزه خیلی جالب تر هم که دیروز چند جا دیدم این بود که بعضی ها برا بچه هاشون جلو در خونه شون پلاکارد زده بودن که چه می دونم... فلانی عزیز ، تلاش پر ثمر شما را در یکسال اخیر و پشت سر گذاشتن کنکور با رتبه ی عالی 12  تبریک و تهنیت عرض می کنیم... والا تاحالا هزار جور پلاکارد  دیده بودیم الا این یکی... جان خودم اون موقع ها اگه از ما هم اینقدر تقدیر و تشکر شده بود شاید الان فیلسوفی... انیشتینی ... چیزی شده بودیم! ولی در کل به همشون تبریک می گم... چه با رتبه خوب چه متوسط... بد نداریم! به جون بچه ام امسال همه قبولن...

+پ.ن.

- کلا شاید هر 12 ماه در سال 3 ماه کار کنم! 1 ماه قبل از هر ممیزی... بقیه ماه ها هم حقوق می دن که اون یه ماه رو خوب کار کنیم! و بلاخره از فردا ساعت 11 تعطیلات من شروع می شه... راحت می شم از این همه کار و دردسر...

- کاش واقعا می تونستم حرص مو رو وسایل خونه خالی کنم... حیف که تا دست به یه چیزی می زنم مامان میگه... از یه جا دیگه عصبانی ای به اینا چیکار داری...  جا واسه خالی کردن آدم یه جا دیگه اس... و با انگشت سبابه دستشویی رو نشونم می ده... بله دیگه! اینم شد زندگی... وقتی نمی تونی حتی یه لیوان بشکونی... 

- یعنی عاشق این زنبوره ام ------------------------------------------------------------------------>>

++ هواشناسی:

اینکه گفتم صبح ابر تو آسمون بو رو خواب ندیدم... واقعا بود! و با اینکه تمام راهو دویدم ولی باز خیلی خنک بود! انگار نه انگاز وسط تابستونیم... so : هواخوب است و عالی... خوش است و متبوع... تنها با گاهی چاشنی غرغرانگی...

 

+++ و در ادامه مطلب holiday نوشت:  

ادامه مطلب ...