زخم چرکین قلبم...


هنوزم در پس یاد خاطره زخم چرکین تازیانه ی سکوت زنده میشود و هراسی مبهم به چنگهایش روح مرا میخراشد.به دروغین وعده ای از بی کسی بهشتی ساختم.خود را فریفتم و به دستهای خویش مسیحای کودک درونم را به صلیب بی گناهی میخکوب کردم.او ضجه میزد و من به غمگینانه لبخندی او را وداع گفتم.لبخند من در پس پایان داستان،خود اعتراف به گریه ای بیش نبود.کودکی من به لبخندی آکنده از اندوه وعده ای محال به خواب رفت.کودکی من به فاصله چند دقیقه غفلت در گهواره ی بی کسی به لالایی تنها مادر خود،سکوت،آرمید و هرگز بیدار نشد... 

+پ.ن.  

ندارد 

++هواشناسی 

اسمان مه آلود است،مه تا دامنه کوه پایین آمده... سطح جاده لغزنده است، برای طی مسیر در دلم با زنجیر چرخ حرکت کنید!

سرفه های روح


روح  من گاهی سرفه اش می گیرد...همانگونه که سرماخوردگی جسم،سرفه و عطسه را به همراه دارد.

گاهی اوقات ویروس هایی فکری،اوضاع روح را نیز به هم می ریزد...درسته که روان ما در مغز ماست اما روح ما نیز از ناسالمی و بدکاری روان مان غمگین می شود،بیمار می شود،عطسه می کند،سرفه اش می گیرد...

خلاصه اینکه روح من هم بیمار می شود.بخصوص وقتی که آدم های ناجور!!!را مبیند...البته ناجور از نظر قیافه و ظاهر که نه!...ناجور از نظر فکری!

بعضی ها انگار خدا خلق شون کرده برای آزار آدمیان!کارهایی می کنند یا افکاری دارند که مرتب انرژی منفی به دیگران منتقل می کند...انگار ناف آنها را با دافعه ساخته اند...

بعضی های دیگر مرتب دروغ میگویند...بعضی های این بعضی ها چیزهایی می گویند که خودشان هم به آن چیز ها اعتقادی ندارند...مثلا تعریف کسی را می کنند هرچند که اصلا قبولش ندارند فقط برای کسب منافع شخصی،آسمان و ریسمان را به هم می بافند.

بعضی ها انگار از آسمون هفتم افتاده اند پایین!...افاده ها طبق طبق!

بعضی ها اینقدر ریقو اند(البته از نظر روحی)که اگه دماغ شون رو بگیری جون شون در می ره!

بعضی ها اینقدر بی خیال اند که کفر آدمها رو در میارن!

بعضی ها اینقدر حرف های دری وری می زنند که انگار جد اندر جدشون روزنامه منتشر می کرده!

بعضی ها ...

بعضی ها...

خلاصه اینکه در میان این بعضی ها،روح من مرتب دچار سرماخوردگی می شه و هی سرفه می کنه...البته من هم سعی می کنم با علوم ضاله!روان شناسی یه جورایی این سرفه ها رو درمان کنم... که بلکه دوباره روح من سبک بالانه و در دنیای خودش همیشه شاداب باقی بمونه... 

 

به قول سهراب:

روح من در جهت تازه ی اشیا جاری است.

روح من کم سال است.

روح من گاهی از شوق، سرفه اش میگیرد.

روح من بیکار است:

قطره های باران را، درز آجرها را، می شمارد.

روح من گاهی، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد. 

 

++پ.ن

ترجیح دادم در مقابل بحثی که تو کامنتهای پست قبلی به وجود اومد سکوت کنم!

تاسف خودم به حال خودم که هنوز در دنیایی زندگی می کنم که اینقدر دید منفی وجود داره، اینقدر افکار منفی حکمفرما شده،تاسف خودم از اینکه هنوز به خودمون میگیم نر و ماده... از اینکه هنوز به جنس پاک و ظریف و مقدس زن می گیم ضعیفه... از اینکه عشق های پاک و حقیقت های زیبا رو دروغ می بینیم... کاش به دنیا از زاویه دیگه نگاه می کردیم!!!

- حالم خوش نیست... هواشناسی نداریم! سنسورهای مغزم کار نمی کنن!

دلی با شدت نویز پذیری بالا


این چه حسیه دارم... یکی نیست بگه خوشی رو قورت دادی و خوشبختی رو قی کردی... پ چته دیگه...

بعضی وقتا از خوش بختی زیادی رو دل می کنم... اون وقتی که فشار به پشت پلکام میاد و سرازیر می شه... شاید ترسه! شاید دلهره! نمی دونم.... دلهره ی تموم شدن... ترس از دست دادن! یکی بهم می گفت همه چیز مقطعیه.. یه روزی میاد و یه روزی میره... و هر اومدنی یه رفتی هم داره... دلم نمی خواد باور کنم! یعنی میشه منحنی سینوسی عمر من با همین فرکانس و دامنه ثابت ادامه پیدا کنه... نمی خوام هیچ نویز و فرکانس اضافی روش تاثیر داشته باشه! یه موج ثابت رگوله شده می خوام... خدایا... فرکانس خوشبخی منو به حالت میرا نرسون! نه انتگرالی نه پالسی! بذار همیشه مدوله شده باقی بمونه! اونم از نوع مدولاسیون فازی! خدایا شدت نویز پذیری دلم رو پایین بیار... نذار همه چیز اینقدر روش تاثیر داشته باشه!!! کمکمون کن!

زندگی با چاشنی غرغراسیون+ holiday نوشت:


امروز هنوز یه کمی از کلافه گی دیروز رو با خودم کشیدم اوردم... صبح که از خواب بیدار شدم طبق معمول با انگشت شست پام پنجره بالاسرم رو باز کردم که یه آفتابی به صورتم بخوره تا بلند شم... ولی خبری نبود... چشامو باز کردم دیدم... اه ابر تو آسمونه... یه ذره هنگ بودم بعد عین خولا به خودم گفتم آدم عاقل تو پاییز دنبال آفتاب می گرده؟؟؟ دوباره چشمامو بستم و خوابیم... نمی دونم چقدر گذشت یهو فهمیدم چه خنگ بازی درآوردم از خواب پردیم دیدم ساعت 7.20 شده و یه غر جانانه زدم که آخه  دختره ی (biiiiib) الان تو چله تابستونیم... پائیز کجا بود... وااای این ساعت من همیشه نصف راه و رفته بودم... دیدی چی شد... باز دیر می رسم....

واقعا دلم می خواد بعضی وقتا مثل سی یرا و انریکه تو آهنگ takin back my love تمام حرص و اعصبانیتم رو رو وسایل خونه خالی کنم... فقط یه جوری که بعدش به آرامش برسم... دیروز نمونه یه آدم غر غرو و عصبی بودم!!! از کله صبح که رسیدم سر ملت غر زدم و باهاشون تند صحبت کردم! این چرا اینجاس... اون چرا کجه... چرا در گنجه بازه... فلانی چرا نیومده... اون یکی برا چی رفته مرخصی...  چرا کتری رو گازه... چرا بر گه های من نیست... صندلی چرا سفته... چرا دم خر درازه... غر و غر وغر و غر... دست خودم نیست... نمی دونم شاید علت درست و حسابی هم نداشته باشه ولی گاهی سراغ آدم میاد... البته فشار کارهای این چند وقت برای ممیزی هم مزید بر علت بود...

دیروزم که نتایج اولیه کنکور اومد... بابا دیشب می گفت امسال اتفاقات بد بعد از اعلام نتیجه نسبت به سال های قبل خیلی کمتر بوده و بیمارستان خلوته! یه چیزه خیلی جالب تر هم که دیروز چند جا دیدم این بود که بعضی ها برا بچه هاشون جلو در خونه شون پلاکارد زده بودن که چه می دونم... فلانی عزیز ، تلاش پر ثمر شما را در یکسال اخیر و پشت سر گذاشتن کنکور با رتبه ی عالی 12  تبریک و تهنیت عرض می کنیم... والا تاحالا هزار جور پلاکارد  دیده بودیم الا این یکی... جان خودم اون موقع ها اگه از ما هم اینقدر تقدیر و تشکر شده بود شاید الان فیلسوفی... انیشتینی ... چیزی شده بودیم! ولی در کل به همشون تبریک می گم... چه با رتبه خوب چه متوسط... بد نداریم! به جون بچه ام امسال همه قبولن...

+پ.ن.

- کلا شاید هر 12 ماه در سال 3 ماه کار کنم! 1 ماه قبل از هر ممیزی... بقیه ماه ها هم حقوق می دن که اون یه ماه رو خوب کار کنیم! و بلاخره از فردا ساعت 11 تعطیلات من شروع می شه... راحت می شم از این همه کار و دردسر...

- کاش واقعا می تونستم حرص مو رو وسایل خونه خالی کنم... حیف که تا دست به یه چیزی می زنم مامان میگه... از یه جا دیگه عصبانی ای به اینا چیکار داری...  جا واسه خالی کردن آدم یه جا دیگه اس... و با انگشت سبابه دستشویی رو نشونم می ده... بله دیگه! اینم شد زندگی... وقتی نمی تونی حتی یه لیوان بشکونی... 

- یعنی عاشق این زنبوره ام ------------------------------------------------------------------------>>

++ هواشناسی:

اینکه گفتم صبح ابر تو آسمون بو رو خواب ندیدم... واقعا بود! و با اینکه تمام راهو دویدم ولی باز خیلی خنک بود! انگار نه انگاز وسط تابستونیم... so : هواخوب است و عالی... خوش است و متبوع... تنها با گاهی چاشنی غرغرانگی...

 

+++ و در ادامه مطلب holiday نوشت:  

ادامه مطلب ...