Return

یک تخت دونفره چوبی با ارتفاع بلند... آیینه ای که نور مهتاب رو دو چندان نمایان می کند... دو تن برهنه به یک پهلو خوابیده ... دستان قدرتمند مرد که به نشان حمایت دور بدن ظریف زن حلقه گشته... فاصله ای بین دو تن نیست... گویی زن تن برهنه خود را شرمسارانه در آغوش مرد پنهان کرده... بوسه های هر از گاه بر گردن و نوازش های گیسوی زن... زن به پهنای صورت اشک می ریزد از این حس زیبا و دل انگیز... هر دو تکانی می خورند... گویی چیزی در وجودشان الهام شده، مرد به چهره همسفر راهش عمیق می نگرد... هر دو لحظه ای به هم خیره نگاه می کنند... نور مهتاب بر چهره مرد هویدا شده و چشمان روشنش از همیشه زیباتر و باوقار تر خودنمایی می کند... هرم نفسهایشان گرمی خاصی به وجود اورده که مرد بر می خیزد و سر تا پای عروسکش را غرق بوسه می کند... لرزه هایی ریز هر از چند گاهی بر بدن زن می نشیند... لبان مرد بر پوست ظریف زن کشیده می شود و پایین می رود... پایین و پایین تر...

***دقیقه ها و لحظه های زیبا برای هر دو سریع می گذرد***

و حال... دو تن برهنه و خیس از عرق...گیسوی آشفته زن و بی رمقی مرد که در کنارش است... هوا گرگ و میش است و نزدیک سپیده... هر دو مست اند... مست از جام وجود هم... دیالوگ های زیبایی از ابراز علاقه ها و بوسه هایی چندگاه... و در آغوش کشیدن هم برای خوابی با آرامش دو چندان...

+ پ.ن.

از اینکه می نوشتم و نمی خواستین که درکم کنید کلافه شدم! مگه نه اینکه هر آنچه از دل برآید به دل بنشیند! گمونم تنها در مورد من صدق نمی کرد! بر می گردم به قبل.. به روزمرگی نوشتن و خاطرات و استراق های سمع... برمیگردم به آنچه بودم و فراموش می کنم آنچه هستم را... ملالی نیست.. این رسم روزگاران است.

++ هواشناسی

آسمان زندگی صاف تا کمی ابری... صدای رعدی از دور به گوش می رسد ولی برق آن را نمی بینم! گمونم در دیاری آسمان در حال باریدن است! نسیم پاییزی به مشامم می رسد و خنکایی به همراه دارد! سایبانی بر سر دارم و از آفتاب تند زرد و سرخ بیمم نیست! 

+++ اضافه نوشت: 

بعد از اتفاقاتی که توو کامنت دونی افتاد لازم شد بگم که این پست زائیده ذهن و خیال بنده بوده و هیچگونه ارتباطی به من و مخاطب خاص نداشته و نداره!

پیچیده نباشیم که پیچیده خراب است!


یک تقسیم بر صفر میشود‌ بینهایت، البته در ریاضیات فقط
و
من یک “تو”ی ناخالصم با ضریب همگنی بینهایت و ضریب همزمانی یک و ضریب ِ اتصال صفر

پرده ‌های فروهشته بر هر پُشته، و خلقی از درد تو کشته که چه رودیست این شراب ِ سرخ که سینه پر و خالی از نام تو میشود و سبو پر و خالی از یاد ِ تو...

خیالی از تو در من حامله‌ی ذهن است برای نافهایی که هرگز بریده نمی‌شوند، تا خیالی از تو در من زاده می‌شود را حکایتی‌ست که هنوز.

خیالی از من در من حامله‌ ی تو بود برای حکایت راههای موازی که رفته ‌رفته به هم دور می‌شوندها را هنوز.

بی ‌تعارف من یک‌ واحد “هنوز” هستم هنوز.

و “هنوز” یعنی برای “آنچه نیامده ‌های پشت بهاردلخوش کردن ِ بی‌ قرار

و بدین ترتیب من هنوز یک‌ فقره “دلخوش ِ بی‌قرارهستم

من یک “تو”ی ناخالصم با ضریب همگنی بینهایت و ضریب همزمانی یک، که تو مست شرابی و من خانه بر آب و “بر آب” یعنی من یک دلخوش بی‌ قرارم با یک‌ دستگاه انبر کلاغی برای گشایشهای موضعی...

با انگشت اشارت به اشاره های دور در مسیر رود که سبابه‌ ی تو عجب سبابه‌ ایست

سبابه‌ هایی برای اثبات ِ اشارت ِ اتصال به کبریای کبیر، سبابه‌ هایی برای مسیر ِ “ای متّهم” و سبابه‌ هایی برای سوراخ ِ سد که خلقی خانه خراب و خلقی دگر بر آب، فریاد از پطروس ِ دل‌ کباب که فروهشته بود و دل‌ کشته.

مسطح‌ ترین پشته ‌های من برای فرود ِ آمپولهای شادمانی مهیا بود و من حامله‌ ی درد تو، که از من بالا می‌ رفتی و “می‌ رفتی بالاها”یت را هنوز راه دارم، که راه به راه و راه از راه و راه در راه نور می‌شود زیر سایه‌ ی کلاغهای ِ هنوز، قار قار.

هر رودی که دور می‌شود، نور می‌ شود و من هنوز رون ِ مرغ را به چرخش ِ ۱۸۰ درجه‌ ای نور ترجیح می‌ دهم ! که من یک “تو”ی ناخالصم با ضریب ِ اتصال ِ صفر

پ.ن. +

  اگه یه بار خوندی نفهمیدی اشکالی نداره،دوباره سعی کن

هواشناسی ++

کاش سیستمی بود که آب و هوا رو تا دو سه سال دیگه پیش بینی می کرد! از فکر کردن بهش کلافه شدم! در هر حال امروز آسمان صاف و پاکه... سایه ی کوهی بر سرم باعث به وجود اومدن خنکی ای لذت بخش شده 

 :بعدا نوشت+++ 

تو یکی از پست هام نوشته بودم

«چقدر دنبال اون آدم،اونی که وجودش روحت رو تغذیه کنه گشتن سخته!»    

 ولی حالا می خوام اعتراف کنم! سخت نبود، فقط شاید استمرارش سخت باشه

the second chance


زندگی جاده ایست یکطرفه که ما مسافران آن هستیم. راه هر کس در نقطه ای از این جاده ، بن بست می شود اما راه برای دیگران هنوز ادامه دارد.می خواهم هنگامی که راه من بن بست شد کفش هایم را به کسی هدیه کنند که نیازمند پوشیدن آن ها  برای ادامه راهش است.

اگر روزی فرارسید که مغزم از فرمان باز ایستاد سعی نکنید یک زندگی غیر طبیعی را با استفاده از دستگاه به پیکرم وصل کنید . و این بستر را بستر مرگ من ننامید . بلکه این بستر را بستر زندگی بنامید و اجازه دهید تا از پیکر من برای افراد دیگر استفاده کنند. و انچه باقی ماند بسوزانید و خاکستر آن را بر باد دهید تا یاور رویش گیاهان شود .اگر قرار باشد چیزی از وجود مرا دفن کنید بکوشید اشتباهات . عیوب و نواقصم را دفن کنید.اینگونه من همیشه در کنار شما زنده هستم.

وقتی هجران من بنیاد گرفت قلبم دوباره در سینه ای بتپد که  مفهوم انسانیت همیشه زنده بماند. آدمیان بدانند مهر چیست ومحبت کجاست، عشق چیست وعاشق کیست. قلب من وقتی در سینه ای میتپد میتواند همانند باران صمیمی، همانند خورشید مهربان باشد،میتواند ان قدر بخشنده باشد که بتواند در دنیایی که عصا از دست کور می گیرند، چشمانش را به آن کور بدهد تا پشت سر عصایش گریه نکند. چشمانم را به کسی هدیه کنند که نگریستن را بلد باشد کسی نباشد  که بنگرد ولی نبیند. بتواند زیبایی ها و نعمت های اطرافش را ببیند. بتواند به زندگی با مهر بنگرد، از بُعدی دیگر جهان را ببیند از بُعد آرزو، امید، صبر، و به زندگی طوری بنگرد که بتواند باور کند آب زلال باران از ابرهای سیاه می بارد.دل من پر از احساس است لبریز از آرزو، سرشار از مهر و محبت، آکنده از عشق. دل من ان قدر بزرگ است که میتواند عشق به هر کس را در خود جای دهد.

چشمان من هیچ وقت با کینه نمینگرند چون خدا آن ها را برای نگریستن با عشق آفریده هم اکنون به ورقم مینگرم اشک شوق در چشمانم حلقه زده، خدایم را صدا میکنم و میگویم پروردگارم ممنونم که به من وجودی پر مهر و بی کینه اعطا کردی تا  اعضایی  را که من امین آن ها هستم  به دیگری امانت دهم برای زندگی مجدد.

نمیدونم شاید خودش خواسته  ...

میدونی خودش داده آخه...

چرا انقدر اون بخشنده است و ما...  

نمی دونم گیج و مبهوتم ...

+پ.ن.

* دیروز عصر که داشتم وبگردی می کردم به سایت اهدا عضو برخوردم! تمام فکر و ذهنم رو درگیر خودش کرد تا اینکه تصمیم رو گرفتم و درخواست کارت اهدا عضو دادم! تا چند وقت دیگه می رسه دستم! یعنی رسما تمام اعضا بدنم رو بعد از مرگ اهدا کردم! دوست داشتم با نوشتن این پست می تونستم شما رو هم ترغیب به عضو شدن بکنم!  

* آمار اون سایت نشون می داد که 54% اعضا خانوم هستن و 46% آقا... و همین طور اینکه 27% فقط زیر 25 سال و بقیه بالای 25. اونجا نوشته بود توو ایران سالانه 4000 مرگ مغزی اتفاق می افته که فقط 200 تاشون رضایت به اهدا عضو هستن! واقعا ناراحت کننده بود! یکی نیست بهشون بگه کجا می خواین با خودتون ببرین این جسم خاکی رو...

* این آدرس اون سایته! ( www.ehda.ir ) چند لحظه بیشتر وقتتون رو نمی گیره ولی سالها به خودتون افتخار می کنید و می بالید... حس زیباییه! تجربه اش کنین! اگه عضو شدین بیان اینجا بگین! نمی دونین از شنیدن این خبر چقدر خوشحال می شم.حرفام خیلی طولانی شد! عذر...

++ هواشناسی دل:

هوا خوب است و عالی... صاف است و پاک... و با هر نفس جانی تازه می گیرم از اکسیژن ناب...

چندگانه گی...


هیچ دقت کردین به آدمایی که وقتی می نویسن خودشون رو پشت کلماتشون پنهون می کنن؟!!! اونوقتی که نوشته هاشون چندگانه می شه! یعنی در اصل گاهی خودشون هم حرف های خودشون رو نقض می کنن! وقتی که خودشون هم نمی خوان باور کنن کی هستن و عقایدشون چیه!!! می خوان یکی دیگه باشن ولی هیچ وقت فکر نمی کنن که این بازیگری یه روزی روحشون رو به تباهی می کشه!

دلم برای یه نفر تنگ شده! یه آدم مجازی... یکی که نمی شناختمش و نمی دونمستم کیه! از وقتی خونه امو عوض کردم دیگه اینورا نیومده! امروز که با یکی از دوستا صحبت می کردم بهم نوشته های کامنت هاش رو یادآوری کرد! برگشتم وب قبلیم و دوباره خوندمش... دوباره جون گرفتم و روحم تازه شد! شاید الان هم میاد ولی چیزی نمی نویسم که ارزش نوشته هاش رو داشته باشه! اون کس هر کسی بود وجودش برام خوش بود...

این روزا روح و مغزم دارن دوران سختی رو می گذرونن! ولی این منم که شاد و سرپا نگهشون داشتم و میدارم ! انگار دارن به بلوغ می رسن! به جایی که برای هر انسانی یکبار پیش میاد! تو هر برهه زمانی! برای یکی زودتر و برای یکی دیرتر! و من یه دختر 23 ساله! الان دارم به اون نقطه می رسم! انگار دارم بزرگ می شم! اینقدری که تو پوست خودم نمی گنجم! و این داره بهم فشار میاره! فشاری که باعث می شه از این کالبد رها بشم و دوباره از نو ساخته بشم!

یه نفری رو چند ماهی بود می شناختم! تو این دنیای مجازی! چند روزیه تو دنیای واقعی باهاش آشنا شدم! و برام خیلی عزیزه! چون واقعا حس کردم چهره واقعی اش همونیه که تو دنیای مجازی ازش تصور می کردم! و غبطه می خورم به این همه یک رنگیه وجودش! 

+پ.ن. 

- اوضاع و احوال خوبه! به جان بچه ام راست می گم! دپسرده هم نشدم و غمگین هم ننوشتم! فقط اونی که تو دلم بود رو با شیطنت سرانگشتام رو وبم نوشتم!  

- ای عرش کبریایی چیه پس تو سرت؟!!! کی با ما راه میایی جون مادرت!!!  

- هنوز از ابر سیا خون می چکه!

++هواشناسی 

هوا خنک است و آفتابی! به سان آفتاب های کودکی ام! ابری دیده نمی شود... ولی سایه ای بر سرم هویدا شده!!! از کجاست!!! نمیدانم!!!! 

 +++بعدا نوشت: 

به قول عرفان نظر آهاری، " اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست؛ ماهی کوچکی ست که دارد نهنگ می شود. ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد و بوی دریا هوایی اش کرده است.'

کنکاش ذهنی...


چند وقت پیش که داشتم تو کتابخونه ی بسی بزرگ آقاجون دور می گشتم و کتاب هایی رو که نخوندم تو ذهنم مرور می کردم رسیم به سری کامل کتاب های صادق هدایت و جلال... یه لحظه مثل فیلمی که روی تصویر می زنی جلو صحنه های کتاب ها از جلوی چشمام رد می شد... 

یه چیزی برام همیشه جالب بود... اینکه دخترای ترگل ورگل توی داستان ها همیشه لبان کوچیک برجسته و سرخ داشتن و ابروهای کمونی با چشمان درشت مشکی... مردان و پسران جوان و عذب اکثرا قدی بلند داشتن و چهار شونه... بسته به شهر داستان سیه چرده یا سفید رو... با چشمان و ابرو های مشکی و هیکل های ترکه ای... همیشه شخصیت های خوب داستان مگر اونایی که نویسنده شفاف گفته بود که چرا زشت هستن همشون رو تو ذهنم زیبا تصور می کردم! چه جوری می شه که اون موقع ها لب های دخترا سرخ بود و اناری... ولی حالا تنها چیزی که تو چهره واقعی ما به نظر نمیاد رنگ و روئه... چرا همیشه زیر این رژ لبهای غلیظ لبای کویری و رنگ پریده داریم...  چی بر ما گذشته و چی شده که پسرهای جوان دوران ما شبیه اون چیزی که تو داستان ها تصور می کردم نیستن... که در همه حال به جای برق چشم هاشون یه پرده از یه مفهوم گنگ تو نگاهشونه!  

 و فقط توو کتاب های قدیمی خاک خورده ی کتابخونه مونه که جای گفتگوی های زیبای بین یه دختر و پسر جوونه... ما دیگه اون حرف ها رو از زبون یه انسان نمی شنویم! و همیشه این کتابهامونه که ( البته فقط 20%شون) نیاز روحمون رو ارضا میکنه!!!    

چقدر دنبال اون آدم گشتن سخته! اونی که وجودش روحت رو تغذیه کنه... 

اونی که وجودش روحت رو تغذیه کنه... 

چقدر سخته................! داشتن اونی که وجودش روحت رو تغذیه کنه... 

  

همه چیز نسل ما عوض شده حتی ظاهرمون، حرف هامون، اندیشه هامون... 

 

++هواشناسی: 

 هوا خوب است و آفتابی... همراه رگبارهای پراکنده ی ذهنی... و نشانی از گرد و غبار های محلی...