زخم چرکین قلبم...


هنوزم در پس یاد خاطره زخم چرکین تازیانه ی سکوت زنده میشود و هراسی مبهم به چنگهایش روح مرا میخراشد.به دروغین وعده ای از بی کسی بهشتی ساختم.خود را فریفتم و به دستهای خویش مسیحای کودک درونم را به صلیب بی گناهی میخکوب کردم.او ضجه میزد و من به غمگینانه لبخندی او را وداع گفتم.لبخند من در پس پایان داستان،خود اعتراف به گریه ای بیش نبود.کودکی من به لبخندی آکنده از اندوه وعده ای محال به خواب رفت.کودکی من به فاصله چند دقیقه غفلت در گهواره ی بی کسی به لالایی تنها مادر خود،سکوت،آرمید و هرگز بیدار نشد... 

+پ.ن.  

ندارد 

++هواشناسی 

اسمان مه آلود است،مه تا دامنه کوه پایین آمده... سطح جاده لغزنده است، برای طی مسیر در دلم با زنجیر چرخ حرکت کنید!

برای دخترم...


سلام عزیز دلم...

سلام قربون شکل ماهت...

سلام فدای چشمای قشنگت...

چقدر دلم برات تنگه! و بی تاب لحظه ی دیدنتم.

مامانی از راه دور این نامه رو برات می نویسه! دختر گلم، اونجا که هستی مراقب خودت باش... حسابی بخند و شاد باش و طعم خوش زندگی رو بچش! هرچند از ما دوری ولی تا اونجا که میشه از لحظاتت خوب استفاده کن که تا چند سال دیگه باید بیای اینجا...

زندگی خوبه، ولی سخت! وقتی بیای اینجا اون دو تا بال ابریشمی تو ازت می گیرن و بهت دو تا پا می دن!

می دونی عسلم، مامانی ازت توقع های زیادی داره! آخه تو دخترشی... دوست داره وقتی بزرگ شدی هر جا ازت به نیکی یاد شد با افتخار سرش بلند کنه و تو دلش بگه این دختر منه!

دخترم، زندگی پیچ و تاب هایی کوچیک و بزرگ داره! برای داشتن یه زندگی خوب باید یه ورزشکار خوب باشی تا بدون اینکه تن ظریفت به دیواره های اون بخوره ازش رد بشی...

زندگی مثل یه جعبه تقسیم پر از سیم هم قلمداد می شه، برای دونستن مسیر درست باید یه مهندس خبره هم باشی

دخترم باید بدونی که زندگی یک سفر طولانی هم هست و هر بخش از اون یک سفر کوتاه اما در نوع خود کامل . از یک نویسنده ناشناس می خوندم که زندگی را این گونه تفسیر کرده بود که چه سخت است رفتن و چه سخت تر از آن است که پاهایت زخمی و کوله ات پر از مشکلات باشد ولی سخت تر از آن این است که ندانی به کجا می روی .

 کتاب آلیس در سرزمین عجایب رو که برات میخوندم یادت هست ؟ آلیس وقتی در سرزمین عجایب گم شد تقاضای کمک کرد و گربه بهش گفت به کجا می خوای بری ، آلیس گفت نمی دونم ، گربه گفت پس فرقی نمی کنه به کجا بری . پس دقت کن به کجا میخوای بری، با کدوم پا می ری و به کدوم سو می ری چون مسافری در شهری غریب بدون داشتن نقشه گم می شه.شیرین ترینم بدون که هیچ ثروتی در تپه های قدیمی پیدا نمیشه، ثروت در یک قدمی ماست خوشبختی در نزدیکی ماست ، فقط باید چشم باز کنی و ببینی .

تا اونجا که می دونم واقعیت مثل هوا می مونه اون رو نمیشه تغییر داد پس بجای صرف انرژی برای مبارزه با واقعیتها باید اونها را بپذیری و به زندگی ات ادامه بدی
اینو باید بدونی دخترم زمانی که مشکلات بروز می کنن، اتفاقات غیر منتظره رخ می دن ، وقتی در جاده ای هستی که همه چیز سربالایی به نظر می رسه ، وقتی می خوای بخندی و آه می کشی ، وقتی غم و عصه ها زیاد میشه و می خواد تو را به زیر بکشه چه می کنی؟ فریاد می زنی؟، رها می کنی و می ری پی سرنوشت؟ ، واقعا چیکار می کنی؟ اگر لازم بود یه کم بیاسای و استراحت کن ولی تسلیم نشو چون زندگی پر از فراز و نشیب های فراوون میشه و این موضوعی ه که گهگاهی اتفاق می افته ، قبل از هرچیز و هر انتخاب کمی استراحت کن تا بتونی در حین عبور از صخره های زندگی با فکر عمل کنی تا به واهه های پر از آب و خوشبختی برسی .

دخترم... بدون که هرچی که لازم بود بشنوم به من بگو... و گوشی باش برای شنیدن هر چیزی که لازمه بشنوی...

و در آخر همه وجودم، امیدم، زندگیم بدون که ما همیشه مثل کوه پشت سرتیم و مثل ابر سایه ای بر سرت که آفتاب تند زندگی صورت زیبات رو آزار نده... آسمون دلت صاف و آفتابی، زندگی برات سراسر خنده و شادی...

+پ.ن. بی ریط

- اگه تونستین نامه چارلی چاپلین به دخترش رو بخونین. خیلی قشنگه. این لینکشه

- دلم برای تمام نداشته هام تنگه!

++هواشناسی

آسمان زندگی صاف است و زیبا... نسیمی خنک میوزد از مرکز به سمت شمال! و خنک می کند این دل شوریده رو...

اشتباه


آندره موروا، نویسندۀ فرانسوی میگه: فقط برای کسانی میتوان بی‌ دغدغهٔ خیال، به ‌اشتباه خود اعتراف کرد که قابلیت پذیرش توانائی ما را نیز داشته باشند 

 

 نقطه، سر خط....

سرفه های روح


روح  من گاهی سرفه اش می گیرد...همانگونه که سرماخوردگی جسم،سرفه و عطسه را به همراه دارد.

گاهی اوقات ویروس هایی فکری،اوضاع روح را نیز به هم می ریزد...درسته که روان ما در مغز ماست اما روح ما نیز از ناسالمی و بدکاری روان مان غمگین می شود،بیمار می شود،عطسه می کند،سرفه اش می گیرد...

خلاصه اینکه روح من هم بیمار می شود.بخصوص وقتی که آدم های ناجور!!!را مبیند...البته ناجور از نظر قیافه و ظاهر که نه!...ناجور از نظر فکری!

بعضی ها انگار خدا خلق شون کرده برای آزار آدمیان!کارهایی می کنند یا افکاری دارند که مرتب انرژی منفی به دیگران منتقل می کند...انگار ناف آنها را با دافعه ساخته اند...

بعضی های دیگر مرتب دروغ میگویند...بعضی های این بعضی ها چیزهایی می گویند که خودشان هم به آن چیز ها اعتقادی ندارند...مثلا تعریف کسی را می کنند هرچند که اصلا قبولش ندارند فقط برای کسب منافع شخصی،آسمان و ریسمان را به هم می بافند.

بعضی ها انگار از آسمون هفتم افتاده اند پایین!...افاده ها طبق طبق!

بعضی ها اینقدر ریقو اند(البته از نظر روحی)که اگه دماغ شون رو بگیری جون شون در می ره!

بعضی ها اینقدر بی خیال اند که کفر آدمها رو در میارن!

بعضی ها اینقدر حرف های دری وری می زنند که انگار جد اندر جدشون روزنامه منتشر می کرده!

بعضی ها ...

بعضی ها...

خلاصه اینکه در میان این بعضی ها،روح من مرتب دچار سرماخوردگی می شه و هی سرفه می کنه...البته من هم سعی می کنم با علوم ضاله!روان شناسی یه جورایی این سرفه ها رو درمان کنم... که بلکه دوباره روح من سبک بالانه و در دنیای خودش همیشه شاداب باقی بمونه... 

 

به قول سهراب:

روح من در جهت تازه ی اشیا جاری است.

روح من کم سال است.

روح من گاهی از شوق، سرفه اش میگیرد.

روح من بیکار است:

قطره های باران را، درز آجرها را، می شمارد.

روح من گاهی، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد. 

 

++پ.ن

ترجیح دادم در مقابل بحثی که تو کامنتهای پست قبلی به وجود اومد سکوت کنم!

تاسف خودم به حال خودم که هنوز در دنیایی زندگی می کنم که اینقدر دید منفی وجود داره، اینقدر افکار منفی حکمفرما شده،تاسف خودم از اینکه هنوز به خودمون میگیم نر و ماده... از اینکه هنوز به جنس پاک و ظریف و مقدس زن می گیم ضعیفه... از اینکه عشق های پاک و حقیقت های زیبا رو دروغ می بینیم... کاش به دنیا از زاویه دیگه نگاه می کردیم!!!

- حالم خوش نیست... هواشناسی نداریم! سنسورهای مغزم کار نمی کنن!

Return

یک تخت دونفره چوبی با ارتفاع بلند... آیینه ای که نور مهتاب رو دو چندان نمایان می کند... دو تن برهنه به یک پهلو خوابیده ... دستان قدرتمند مرد که به نشان حمایت دور بدن ظریف زن حلقه گشته... فاصله ای بین دو تن نیست... گویی زن تن برهنه خود را شرمسارانه در آغوش مرد پنهان کرده... بوسه های هر از گاه بر گردن و نوازش های گیسوی زن... زن به پهنای صورت اشک می ریزد از این حس زیبا و دل انگیز... هر دو تکانی می خورند... گویی چیزی در وجودشان الهام شده، مرد به چهره همسفر راهش عمیق می نگرد... هر دو لحظه ای به هم خیره نگاه می کنند... نور مهتاب بر چهره مرد هویدا شده و چشمان روشنش از همیشه زیباتر و باوقار تر خودنمایی می کند... هرم نفسهایشان گرمی خاصی به وجود اورده که مرد بر می خیزد و سر تا پای عروسکش را غرق بوسه می کند... لرزه هایی ریز هر از چند گاهی بر بدن زن می نشیند... لبان مرد بر پوست ظریف زن کشیده می شود و پایین می رود... پایین و پایین تر...

***دقیقه ها و لحظه های زیبا برای هر دو سریع می گذرد***

و حال... دو تن برهنه و خیس از عرق...گیسوی آشفته زن و بی رمقی مرد که در کنارش است... هوا گرگ و میش است و نزدیک سپیده... هر دو مست اند... مست از جام وجود هم... دیالوگ های زیبایی از ابراز علاقه ها و بوسه هایی چندگاه... و در آغوش کشیدن هم برای خوابی با آرامش دو چندان...

+ پ.ن.

از اینکه می نوشتم و نمی خواستین که درکم کنید کلافه شدم! مگه نه اینکه هر آنچه از دل برآید به دل بنشیند! گمونم تنها در مورد من صدق نمی کرد! بر می گردم به قبل.. به روزمرگی نوشتن و خاطرات و استراق های سمع... برمیگردم به آنچه بودم و فراموش می کنم آنچه هستم را... ملالی نیست.. این رسم روزگاران است.

++ هواشناسی

آسمان زندگی صاف تا کمی ابری... صدای رعدی از دور به گوش می رسد ولی برق آن را نمی بینم! گمونم در دیاری آسمان در حال باریدن است! نسیم پاییزی به مشامم می رسد و خنکایی به همراه دارد! سایبانی بر سر دارم و از آفتاب تند زرد و سرخ بیمم نیست! 

+++ اضافه نوشت: 

بعد از اتفاقاتی که توو کامنت دونی افتاد لازم شد بگم که این پست زائیده ذهن و خیال بنده بوده و هیچگونه ارتباطی به من و مخاطب خاص نداشته و نداره!